《۸ صبح زنگ مدرسه》
حکایتی از مهر ماندگار
دکتر سپهرتاج، روانپزشک
“قسمت اول”
در پی قرار بودم،
اما بی قرار بودم.
آرام بودم،
اما نا ارام بودم.
در عین حال شاد بودم و خندان…
برنامهها منظم و با حوصله پیش می رفت.
اما آرام و قرار نداشتم.
با گذشت یک سال
هنوز هم نمیدانم
با این که قرار داشتم،
چرا قرار نداشتم.
قرارم “۸ صبح” بود
که بر برنامه های روزانه ام
سایه افکنده بود.
مهرماه و ۸ صبح، یادآور ۱۲ سال
حضور در مدرسه بود.
استرس های دیر رسیدن،
مشق ننوشتن ها،
درس حفظ نبودن ها،
پرسیدن ناگهانی آموزگار
آمادگی پاسخ ندادن ها،
اما باز هم شاد و بی خوشحال زیستن ها
ماه مهر که می آید،
۸ صبح یادآور زنگ
مدرسه و کلاس
درس است.
مدرسه ای که سال ها
از آن می گذرد، اما هنوز برای
ما پر از خاطرات
شیرین است.
هنوز عاشق آن صفا و
صمیمیت ها،
مداد پاک کن ها،
دفتر نقاشی پاره شده،
دفتر مشق،
کلام های طلائی آموزگار،
وهزاران خاطره ریزو درشت و دوست داشتنی دیگر.
ماه مهر که میآمد،
با خودش مهر می آورد،
دوستی می آورد،
عشق می آورد،
دوستی هایی که از اول با ماه مهر شروع می شود و تا آخر با مهر
ادامه می یابد.
اول با عشق به کتاب های یک سال بالاتر،
و دفترهای تازه و مدادهای تراشخورده شروع می شود،
صفهای صبحگاهی و
آموزش نظم می آورد.
نفسهای بخار گرفته در هوای سردو بارانی
آخر پاییز،
صدای زنگ مدرسه و نگاه نافذ آموزگار،
می آورد.
کلاسها با نیمکتهای خطخطی دانش آموزان شال گذشته،
زنگهای تفریح پر از شور و هیجان،
شیطنت های سر کلاس،
ترس از ناظم،
همه و همه جهانی کوچک و رنگارنگ برای ما بودند.
زمین خاکی ورزش، توپهای پلاستیکی رنگ باخته،
تغذیهی رایگان؛
موز، شیر، کشمش و…
تصاویری روشن از روزگارانی است که زندگی را بدون دغدغه زندگی، زندگی می کردیم.
با آن همه استرس های کودکانه و درس خواندن نوجوانی، اما بدون فکر کردن به زندگی، زندگی می کردیم.
اگر تنبیه می شدیم،
کتک می خوردیم اما یک ساعت بعد همان درس و مشق و همان بازی های
کودکانه ادامه داشت.
هنوز ذهن مان پر از آن
خاطرات است.
و حالا هیچکدام از آنان نیستند،
همه بر باد رفته اند،
بجز همکلاسی های مان،
که تمام داشتههایمان از دوران مدرسه است.
همکلاسانی است که با دیدن شان
و حتی اسمشان ذوق میکنیم.
چون هرکدام بخشی از خاطرات مدرسه را در جیب خود نگه داشته اند،
بخشی از وجودمان همان خاطرات خاک خورده یا
بر باد رفته است که برگردانده می شوند.
هر کدام از همکلاسان بخشی از خاطرات مشترک را با خود به رسم یادبود به ارمغان نگه داشتهایم.
و اما نا ارامی و بی قراری من از چه بود؟
همسرِ همیشه همسفرم،
که طی سیو دو سال زندگی مشترک
کمتر مرا چنین ناآرام و بی قرار دیده بود،
زودتر از خودم حال دلم را فهمید.
ادامه دارد…











