قسمت دوم
《۸صبح زنگ مدرسه》
همسر همسفرم خوب
میدانست که من بندرت بی قرار می شوم
و خوب می دانست که
اگر بیقراریام را ببیند،
بهترین یاریاش سکوت است؛
سکوتی که بیهیاهو مرا در آغوش آرامش میکشاند.
او درست حدس میزد
در باورش نمیگنجید
که رتق و فتق یک مجلس ۲۵ نفره، مرا نا آرام کند.
با متانت همیشگی یکی دو بار پرسید:
«همسرم، چرا اینقدر بیقراری؟
چه کاری از من ساخته است؟»
لبخندی زدم و گفتم:
« بیقرار نیستم… از پی قرارم.»
گفت:
«میدانم قرار داری،
اما بی قراری و حتی کمی حیرانی.»
پاسخ دادم:
نه، حیران نیستم
از قرارم، بیقرارم.
با این که سختش بود مرا تنها بگذارد اما مرا با سکوتش تنها گذاشت که شاید
در سکوت آرام بگیرم.
خوب می دانست که
بی قراری ام فراتر از
یک جشن مهمانی شاد
و لذتبخش است.
سپس با مهربانی پرسید:
«چند روزی تا پنجشنبه ششم مهر۱۴۰۳ که همکلاسانت را به صبحانه دورهمی دعوت کرده ای، مانده؛
کارها و تدارکات چطور پیش میرود؟»
گفتم:
«همهچیز خوب پیش میرود
همه چیز به سامان است.»
لبخندی زد و پرسید:
پس چرا بی قرار
چرا نا آرام!!!
تو چون کوه در برابر کارهای سخت و مشکلات استقامت می کنی
گفتم در برابر مشکلات
آری
اما این...
اما این چی؟
«سپهرم، تو در این سالها
مراسم های بسیاری را برگزار کردهای؛
از نامزدی نیلوفر و سمانه گرفته
تا مراسمهای عروسی و شادیهای دیگر.
همه با نظم و زیبایی بی نظیر
مهمانان از پذیرایی و نظم بی نظیر لذت برده اند.
اکنون برای مهمانی بیستوپنج نفره
بیقرار و ناآرامی!!.»
آهسته گفتم:
«همسر نازنینم،
بیقراری من از تدارکات و پذیرایی نیست.
نمیدانم کدامین پاره از قلبم،
که از سالهای دور در مدرسه جا مانده،
میخواهد دوباره به وجودم بازگردد.
خاطرات دوران نوجوانی چنان ژرف و ماندگارند که در سیمای همکلاسان دیروز، تصویری از روشنترین سالهای عمرمان نقش بسته است. وقتی پس از گذشت چهار یا پنج دهه دوباره یکدیگر را مییابیم، نه تنها تداعی روزهای پرشور مدرسه است، بلکه یادآور بخشی از وجودمان است که در هیاهوی زندگی گم کردهایم. لبخند و نگاه آشنای یاران قدیم، همانند آینهای است که ما را به خویشتن نوجوانی و بیپیرایهمان بازمیگرداند. در این لحظات، قلب آدمی به وجد میآید و بی قرار می شود، زیرا احساس میکند پارهای از وجود فراموششدهاش دوباره در آغوشش جای گرفته است.
ادامه دارد…











